قضاوت
21 بهمن 1396 توسط آمنه سپهوند
#داستانک
?مردی صبح از خواب بيدار شد و ديد تبرش ناپديد شده . شك كرد كه همسايه اش آن را دزديده باشد ، براي همين ، تمام روز اور ا زير نظر گرفت.
?متوجه شد كه همسايه اش در دزدی مهارت دارد ، مثل يك دزد راه مي رود ، مثل دزدی كه می خواهد چيزی را پنهان كند ، پچ پچ می كند ،آن قدر از شكش مطمئن شد كه تصميم گرفت به خانه برگردد ، لباسش را عوض كند ، نزد قاضی برود و شكايت كند .
?اما همين كه وارد خانه شد ، تبرش را پيدا كرد . زنش آن را جابه جا كرده بود. مرد از خانه بيرون رفت و دوباره همسايه اش را زير نظر گرفت و دريافت كه او مثل يك آدم شريف راه می رود ، حرف می زند ، و رفتار می كند !
?زود قضاوت نکنیم?